گردآوری داستان کوتاه آموزنده_4

تاریخ ارسال : 1402/08/29

هر کسی گمشده ای دارد. و خدا گمشده ای داشت. هر کسی دوتاست و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد؟! هر کسی به اندازه ای که احساس می کند، هست. و خدا کسی که احساسش کند...نداشت! عظمت ها همواره در جست و جوی چشمی است که آن را ببیند خوبی ها همواره نگران، که آن را بفهمند و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که بر او عشق بورزد... و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد. و غرور در جست و جوی غروری است که آن را بشکند! و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور... اما کسی نداشت. و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند؟! زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند و طوفان ها برخاست و صاعقه ها در گرفت. و باران ها و باران ها و باران ها... در آغاز هیچ نبود. کلمه بود و آن کلمه...خدا بود و خدا یکی بود و جز خدا...هیچ نبود. و با نبودن چگونه توانستن بود؟! و خدا بود و با او عدم بود و عدم گوش نداشت! حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم. و حرف هایی هست برای نگفتن. و سرمایه های هر دل ، حرف هایست که برای نگفتن دارد! حرف های بی قرار و طاقت فرسا. که هم چون زبانه های بی تاب آتشند. تحمل شان هر یک انفجاری را در دل به بند کشیده اند. اینان در جست و جوی مخاطب خویش اند اگر یافتند آرام می گیرند و اگر نیافتند... روح را از درون به آتش می کشند. و خدا برای نگفتن ، حرف های بسیار داشت! درونش از آن ها سرشار بود و عدم چگونه می توانست مخاطب خدا باشد؟! و خدا بود و عدم جز خدا هیچ نبود... با نبودن نتوان بودن و خدا تنها بود. هر کس گمشده ای دارد. و خدا گمشده ای داشت... و " تو " آن گمشده ای

شعرگان

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_3

تاریخ ارسال : 1402/08/29

جغدی روی كنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌كرد. رفتن و رد پای آن را. و آدم‌هایی را می‌دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند. جغد اما می‌دانست كه سنگ‌ها ترك می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، درهامی‌شكنند و دیوارها خراب می‌شوند. او بارها و بارها تاج‌های شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابه‌لای خاكروبه‌های قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا وناپایداری‌اش می‌خواند؛ و فكر می‌كرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با ا ین آواز كمی بلرزد. روزی كبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را كه شنید، گفت:« بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند.غمگینشان می‌كنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدبینی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیرشكست و دیگر آواز نخواند. سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آواز‌‌خوان كنگره‌های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدم‌هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشاو اندیشه‌ای! و آن كه می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ چیز دل نمی‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترین و قشنگ‌ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت، تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره‌های دنیا می‌خواند. و آن كس كه می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست كه می‌گوید: آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید

شعرگان

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_2

تاریخ ارسال : 1402/08/29

با سلام من فرشته هستم چون شما گناه كار هستيد صداتون ضبط ميشه بعدا برسي خواهد شد. من : نه تروخدا اين بار هزارم دارم زنگ مي زنم مي دونيد چقدر اين خط شلوغه. فرشته: باز هم يك گناه ديگه چرا دروغ میگی .تو اگر يك بار هم زنگ زده باشي مطمئن باش به مشكلت رسيدگي ميشه اينجا با جاهاي ديگه فرق ميكنه. حالا پيغامتو بگو... من : خدایا امشب برای بار دوم اومدم تا بهت زنگ بزنم تا دویاره گرمی نگاهتو حس کنم ولی افسوس می خورم به خاطر این همه گناه و هرگزنمی تونم سرمو بالا بگیرم و به تو خیره بشم. من: ديشب هر چی زنگ می زدم کسی گوشی رو بر نمی داشت .حتما شمارمو دیدی و چون باهام قهربودي گوشی رو بر نميداشتي. من : خدايا مشكلاتم يكي دوتا نيست .ميدونم خيلي بنده بدي برات بودم اما اما اما هميشه دوست داشتم.خدايا خدا خوشگلم هنوز نميخواي گوشيو برداري ببين منم همون بنده ای که هرموقع كار خوبي می کردم منو به فرشته هات نشون می دادی. من : خدايا تو گفتي صبوري كنم تحمل كنم مشكلاتم برطرف ميشه منم يه كوچولو صبر كردم ديگه . حالا نميشه اينبارم جوابمو بدي. خيلي محتاجما. من : واييي نكنه از دستم خسته شدي ؟ نكنه نميخواي ديگه صداي منو بشنوي؟ نكنه به فرشته سفارش كردي هرموقع اين شماره افتاد وصل نكنن . نكنه ديگه دوست نداري صداي منو بشنوي نكنه ...؟ من : نه تو خوبي تو هيچ كس را فراموش نميكني حتي اگر بد باشه مثل من . اما خدايا اگر جوابمو ندي دلم ميشكنه ها ميدوني كه نازم خيلي زياده فرشته : اگر حرفتون با خدا تموم شده گوشيو قطع كنيد يه بنده گناه كار ديگه پشت خطه. من :خدايا خسته شدم پس اين فرشته چي داره ميگه اصلا مگه خودت نگفتي كه با من بي واسطه حرف بزنيد. پس اين ديگه كيه مگه تو منشي داري ؟ فرشته : آقا موئدب باش چرا صداتو بردي بالا اين حرفا چيه مي زني. من : خدايا بببخشيد غلط كردم باور كن خسته شدم منظوري نداشتم . آخه تا خونت كه خيلي راه و خيلي سخته تا اونجا بيام وگرنه من كه از خدامه بيام اونجا . شماره موبايلتم كه ندارم زنگ بزنم يا حداقل يه مسيج بدم دلم آروم بشه خدايا چرا جوابمو نميدي. فرشته : فرصت شما تموم شد فعلا خدا نگهدار. من : نه... صبر كن .. قطع نكن ... هنوز حرفم تموم نشده اين تازه اولش بود. بوق بوق بوق بوق

شعرگان

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_1

تاریخ ارسال : 1402/08/29

داستان تكراري مردي كه متفاوت بود ، مردي كه پرنده ها روي شانه اش مي نشستند ، مردي كه شايد خودش هم يك فرشته بود ! ، جديد نيست اصلاً جديد نيست ، مردي كه اتومبيل ندارد ولي اگر روزي سوار اسب شاخ دار ببينمش اصلاً و ابداً تعجب نخواهم كرد ؛ مردي كه ساده بود ساده هست و سادگي را دوست دارد . اگر يك روز بيايي و بگويي كه ديشب درست وسط خيابان دو تا فرشته ديده اي به خدا هيچكس حرفت را باور نمي كند به جز مردي كه فرشته ها را مي فهمد ! يك بار فكر كردم نكند شازده كوچولوي داستان آنتوان دوسنت اگزوپري باشد ؟ بعد گفتم " نه "!، موهاي شازه كوچولو طلايي بودند ، مرد قصه من كه موهايش طلايي نيستند ! حالا اين كه مرد قصه من مو هايش چه رنگي اند بماند ! قصه غصه انگيز مرد داستان من از روزي شروع شد كه ، شروع كرد با فرشته ها صحبت كند ، آخر مي داني ، نيست كه خيلي خيلي خيلي خيلي مهربان است ، دوست دارد با همه حرف بزند ، حالا هر چه مي خواهند باشند ، آدم ، پرنده ، فرشته ، گل ، قاصدك ، آسمان و....! يك روز كه يك فرشته به طور اتفاقي آمده بود لب ايوان خانه مرد قصه من ! مرد شروع كرد به حرف زدن با او ، از روزگار گفت كه چقدر بي رحم است و چقدر عجيب ، و از اينكه چقدر توي دنيا چيزهايي هست كه باورش مشكل است ، مرد قصه من همه چيز را گفت و فرشته هم گوش داد وگوش داد ... هر روز فرشته مي آمد و هر روز مرد ، قصه اي از قصه هاي زندگي مي گفت و از روابط انساني و گاهي از عشق . گفتم " عشق " ! مرد قصه من ، يك روز كه داشت داستان ليلي مجنون را براي فرشته تعريف مي كرد ، يكهو، احساس كرد كه چقدر عاشق فرشته شده است ! فرداي آن روز وقتي فرشته پر زد وآمد لب ايوان و بعد بالهايش را جمع كرد و زير آبشار طلايي موهايش قايمشان كرد ، هر چقدر منتظر ماند ، مرد نيامد و روز بعد و روز بعد .... طفلك مرد قصه من كه از عشق فرشته سخت بيمار شده بود حتي قادر نبود لب ايوان برود ، مرد مي دانست ، فرشته خيلي خوب و مهربان و زيباست ، هميشه به حرفهايش گوش مي كند ، هر وقت دلش مي گيرد پيدايش مي شود ؛ اما اين را هم مي دانست كه عشق ، فقط وفقط مال آدم هاست ! مي دانست كه رفتنش لب ايوان بي فايده است ! يك روز، ديگر تصميمش را گرفت ؛ پيش خودش گفت : " به جهنم كه عشقم يك طرفه است " به ايوان رفت ولي انتظار بي حاصلش خسته كننده شده بود ، قاصدكي از راه رسيد و به مرد گفت :" فرشته من را فرستاده كه بگويم مدتها منتظرت شد ، صبحها و شبها ، غروبها و طلوعها ، ولي تو نبودي ، نيامدي ؛ فرشته عادت جديدي پيدا كرده است ." قاصدك از آه مرد تكاني خورد ؛ موهاي سپيدش به يك سو حركت كردند دوباره گفت : " به خيابان نگاه كن !" مرد غصه دار قصه من از ايوان آويزان شد ؛ يك دختر مو طلايي داشت به يك پيرزن كمك مي كرد؛ قاصدك رو به مرد گفت : " عادت جديد فرشته ديگر عاشق كردن نيست ؛ كمك كردن است . "

شعرگان


صفحه 4 از 4

شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی

اینجا جایی برای گردآوری و انتشار بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده است

ابوالقاسم کریمی

نویسنده

19

مقاله

1402/08/29

تاریخ ایجاد