گرداوری داستان کوتاه آموزنده

تاریخ ارسال : 1402/09/06

مردي در يك خانه‌ي كوچك، با باغچه‌اي بزرگ و بسيار زيبا زندگي مي‌كرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همه‌ي اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر مي‌برد. گياهان را آب مي‌داد، به چمن‌ها مي‌رسيد و رزها را هرس مي‌كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاييز، منظره‌اي دل‌انگيز داشت و سرشار از رنگ‌هاي شاد بود. روزي، شخصي كه ماجراي باغبان كور را شنيده بود، به ديدار او آمد. از باغبان پرسيد : «خواهش مي‌كنم، به من بگوييد چرا اين كار را مي‌كنيد؟ آن گونه كه شنيده‌ام، شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد». «بله، من كاملاً نابينا هستم!» «پس چرا اين همه براي باغچه‌ي خود زحمت مي‌كشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگ‌ها نيستيد، پس چه بهره‌اي از اين همه گل‌هاي رنگارنگ مي‌بريد؟» باغبان كور به پرچين باغچه تكيه داد و لبخندزنان به مرد غريبه گفت: «خب، من دلايل خوبي براي اين كار خود دارم. من همواره از باغباني خوشم مي‌آمد. به نظرم مي‌رسد كه دست كشيدن از اين كار به سبب نابينايي، دليل قانع‌كننده‌اي نيست. البته نمي‌توانم ببينم كه چه گياهاني در باغچه‌ام مي‌رويند؛ ولي هنوز مي‌توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمي‌توانم رنگ‌ها را از هم تشخيص دهم، ولي مي‌توانم عطر گل‌هايي را كه مي‌كارم، ببويم و دليل ديگر من، شما هستيد». «چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمي‌شناسيد!» « البته من شما را نمي‌شناسم، ولي گاهي اوقات، شخصي چون شما از اينجا رد مي‌شود و كنار باغچه‌ي من مي‌ايستد. اگر اين تكه زمين، باغچه‌اي بدون گياه و خشك بود، ديدن منظره‌ي آن براي شما خوشايند نبود. به نظر من نبايد از انجام كاري به اين سبب چشم‌پوشي كنيم كه در نگاه نخست، سود چنداني براي خود ما ندارد؛ در صورتي كه ممكن است كمك ناچيزي به ديگران بكند». مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم». باغبان پير لبخندزنان به سخن خود ادامه داد: «به علاوه مردم از اينجا رد مي‌شوند و با ديدن باغچه‌ي من، احساس شادي مي‌كنند؛ مي‌ايستند و كمي با من سخن مي‌گويند. درست مانند شما؛ اين كار براي يك انسان نابينا ارزش زيادي دارد». برگرفته از كتاب لش لايتنر، نوربرت؛ بال‌هايي براي پرواز؛ برگردان مهشيد مير معزي؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات نگاه؛ 1387

مردي در يك خانه‌ي كوچك، با باغچه‌اي بزرگ و بسيار زيبا زندگي مي‌كرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همه‌ي اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر مي‌برد. گياهان را آب مي‌داد، به چمن‌ها مي‌رسيد و رزها را هرس مي‌كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاييز، منظره‌اي دل‌انگيز داشت و سرشار از رنگ‌هاي شاد بود

 

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

تاریخ ارسال : 1402/09/02

پادشاهی بود که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود. اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد . پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟ آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم. تلاش می کنم تا همسر و بچه هایم را شاد کنم. ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم . پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست. اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟ نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید چند کار انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست . پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند . آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد: 99 سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد. ولی واقعا 99 سکه بود. او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست. فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد. اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد . آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند. آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند. او فقط تا حد توان کار می کرد. پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمد. اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند. حال آیا شما نیز عضو گروه 99 هستید؟!

شعرگان

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

تاریخ ارسال : 1402/09/01

توضیح: این داستان کوتاه در واقع حکایت چهارم از باب اول (سیرت پادشاهان) گلستان زیبای سعدی ست. البته با اندکی تغییرات در نگارش و کلمات تا بتواند بهتر مفهوم زیبای خود را به مخاطبان امروز خود برساند. ضرب المثل مشهور «عاقبت گرگ زاده گرگ شود» برگرفته از همین حکایت خواندنی بوده است. گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر می بردند و سراه غافله ها را گرفته به قتل و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده بودند مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آن‌ها دست یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود. فرماندهان اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند که هر چه زودتر باید از گروه دزدان جلوگیری کرد و گرنه آنها پایدارتر شده و دیگر نمی توان درمقابلشان پایداری کرد. درختی که اکنون گرفته است پای به نیروی مردی برآید ز جای وگر همچنان روزگاری هلی به گردونش از بیخ بر نگسلی سر چشمه شاید گرفتن به بیل چو پر شد نشاید گذشتن به پیل سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد واخبار آن‌ها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند همان گروه از دلاور مردان جنگنده را به سراغ آنها بفرستند. همین طرح اجرا شد و گروه دزدان شبانه از کمینگاه خود خارج شدند.جاسوس بیرون رفتن آن‌ها را گزارش داد. دلاورمرادن ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند. طولی نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت کرده‌ بودند بر زمین نهادند و لباس و اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان را فراگرفت. همین که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان از کمینگاه برجهیدند و خود را به آن دزدان از همه جا بی خبر رساندند. دست یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه را به نزد شاه بردند.شاه اشاره کرد همه را اعدام کنید. در بین دزدان جوانی تازه به دوران رسیده وجود داشت. یکی از وزیران شاه تخت پادشاه را بوسید و به وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را نپذیرفت و گفت : بهتر این است که نسل این دزدان ریشه کن شود. اما وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت. این جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و استادان بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و پادشاه می گفت‌: عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود دو سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش تصمیم گرفتند وزیر را بکشند. پسر جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر بنشیند، او را کشت و به ثروت و مال فراوانی هم رسید. شاه که این ماجرا را شنید گفت: شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس باران که درلطافت طبعش خلاف نیست درباغ لاله روید و در شورزار خس زمین شوره سنبل بر نیارد درو تخم و عمل ضایع مگردان نکویی با بدان کردن چنان است که بد کردن به جای نیک مردان

شعرگان

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

تاریخ ارسال : 1402/09/01

این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد. یک زن حدودا پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد. مهماندار از او پرسید: «مشکل چیه خانوم؟» زن سفید پوست گفت: «نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!» مهماندار گفت: «خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه» مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: «خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم» و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: «ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست». و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: «قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید...» تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند. _________________________________________________________ داستان زیر برگرفته از خمسه ی نظامی (هفت پیکر) احتمالا ریشه ی پیدایش ضرب المثل رایج (کار نیکو کردن از پر کردن است) می باشد : روزی بهرام گورساسانی با کنیزک چینی زیبای خود به شکار رفت و گورخرهای زیادی صید کرد. با آنکه تمام ملازمان به مهارت و استادی بهرام در شکار گورخر آفرین ها گفتند با این وجود از کنیزک صدایی برنیامد و در مدح و ثنای شهریار ساسانی سخنی نگفت. بهرام مدتی تامل کرد تا گورخری از دور پیدا شد و آن گاه به کنیزک گفت :«میل دارم این گور را به هر شکلی که دلخواه تو باشد شکار کنم». کنیزک از روی ناز و تکبر درخواست نمود تا تیر، پای گورخر را به سر حیوان بدوزد: گفت باید که رخ برافروزی سر این گور در سمش دوزی بهرام گور، مهره ای در کمان گروهه نهاد و به دقت رها کرد تا درگوش گورخر جای گرفت، حیوان بیچاره سم پای راستش را برای خاراندن به گوش خود نزدیک کرد تا مهره را از گوش خارج کند. در همین حال بهرام تیر دیگری انداخت و پای گور را به سرش دوخت. کنیزک گفت که آدمی در هر کاری اگر مداومت و ممارس کند مسلما ورزیده و کارآزموده خواهد شد چه کار نیکو کردن از پرکردن است . شاه چون این سخن شنید خشمگین شد و کینه او را به دل گرفت. پس به سرهنگی که در التزام رکاب بود فرمان داد آن کنیزک جسور و فضول را گردن بزند. کنیزک زیبا چون خود را در چنگ اجل و چنگال سرهنگ گرفتار دید به حال تضرع درآمد و از او خواست که در قتلش عجله نکند، بعید نیست که شاهنشاه روزی از کرده پشیمان شود و تو را که بی تامل اجرای فرمان کردی مورد خشم و عتاب قرار دهد ، اگر جانب احتیاط را مرعی داری و مرانکشی ، قول می دهم کاری بکنم و تدبیری بیندیشم که بهرام گور نه تنها خشمگین نشود بلکه تو را بیشتر از پیش مورد تفقد و نوازش قرار دهد. سرهنگ در مقابل پیشنهاد کنیزک تسلیم شد و او را در قصری مشیدی که در خارج از شهر داشت سکونت داد تا پنهانی در زمره خدمتکاران کار کند و هویتش را مکتوم دارد. این قصر سر به فلک کشیده شصت پله داشت و کنیزک از همان روزهای نخست گوساله ای را که تازه از مادر زاییده شده بود بر دوش می گرفت و روزی چند بار به بالای قصر می برد و پایین می آورد، گوساله بر اثر گذشت ایام و لیالی رشد می کرد و بزرگ می شد ولی چون به دوش کشیدن و بالا بردن آن همه روزه چندین بار تمرین و تکرار می گردید لذا رشد تدریجی گوساله تاثیری در دشواری حمل و نقل نداشت. کنیزک چون موقع را مقتضی دید به سرهنگ تکلیف کرد که بهرام گور را را به هر طریقی که ممکن باشد روزی به این باغ و قصر شصت پله بیاورد . سرهنگ چنان کرد و روزی که بهرام به شکار گورخر می رفت او را برای چند دقیقه استراحت و تمدد اعصاب به باغ و قصرزیبایش دعوت کرد و مخصوصا داستان کنیزک و بردوش کشیدن گاو عظیم الجثه و بالا بردن از قصر شصت پله را شرح داد تا شاهنشاه ساسانی را تمایل و رغبت تماشای این صحنه دست داد . بهرام گور به باغ آمد و کنیزک زیبا در حالی که روی خود را پوشانیده بود، در مقابل بهت و اعجاب بهرام و ملازمانش گاورا بر دوش گرفت و بدون ذره ای احساس خستگی و ملالت خاطر آن را از شصت پله به بالای قصر برد و بازگردانید. بهرام به روی خود نیاورد و گفت :«می دانم چگونه به این عمل خطیر و شگرف دست یافتی. این گاو را از زمانی که گوساله نوزاد بود بر دوش گرفته به بالای قصر بردی و چون در این کار از تمرین و مداومت دست نکشیدی لذا رشد گوساله در تصمیم و توانایی تو خدشه و خللی وارد نساخت وگرنه خود بهتر می دانی که این از قدرت و زورمندی نیست بلکه مولود تعلیم و تمرین و مداومت می باشد. کنیزک زیبا که به انتظار چنین سوال و استدلالی دقیقه شماری می کرد بدون تامل و در لفافه طنز و تعریض جواب داد :«شهریارا ، اگر زن ضعیف الجثه گاوی را بر دوش بگیرد و به بالای قصر شصت پله ای ببرد اعجاب و شگفتی ندارد و مولود تمرین و ممارست باید تلقی کرد ولی اگر شاهنشاه سم و گوش گورخری را به هم بدوزد نباید نام تعلیم و ممارست بر آن نهاد ؟!!» بهرام گور به فراست دریافت که این همان کنیزک زیبای چینی است. پس در کنارش گرفت و از آنچه گذشت عذر خواست. سرهنگ را نیز که در قتل کنیزک شتاب زدگی نداده بود مورد تفقد و نوازش قرار داد.

شعرگان

گردآوری داستان کوتاه

تاریخ ارسال : 1402/09/01

... مــــــــــــــرد زود به رختخواب می رود، اما خوابش نمی برد. غلت می زند. ملحفه ها را می اندازد. کمی مطالعه می کند. چراغ را خاموش می کند اما باز نمی تواند بخوابد. ساعت سه صبح بلند می شود. در خانه دوست و همسایه اش را می زند، پیش او درددل می کند و به او می گوید که خوابش نمی برد. از او راهنمایی می خواهد. دوستش پیشنهاد می کند که قدمی بزند. شاید خسته شود. بعد باید فنجانی جوشانده برگ زیرفون بنوشد و چراغ را خاموش کند. همه این کارها را می کند اما باز خوابش نمی برد. بلند می شود این بار به سراغ پزشک می رود. پزشک هم طبق معمول حرف هایی می زند و مرد باز هم نمی تواند بخوابد. ساعت شش صبح تپانچه ای را پر می کند و مغزش را متلاشی می کند. مــــــــــــــرد مــــــــــــــرده است اما هنوز خوابــــــــــــــش نمی برد. بی خوابی خیلی بدپیله است...! بی خوابی، ویرخیلیو پینی یرا

شعرگان


صفحه 1 از 4

شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی

اینجا جایی برای گردآوری و انتشار بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده است

ابوالقاسم کریمی

نویسنده

19

مقاله

1402/08/29

تاریخ ایجاد